علمی -فرهنگی-ورزشی
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان
چهار شنبه 6 آذر 1392برچسب:, :: 21:6 :: نويسنده : علی الیاسی

دربارهٔ کودکی و جوانی کوروش و سال‌های اولیهٔ زندگی او روایات متعددی وجود دارد.

کوروش ابتدا علیهٔ شاه ماد طغیان کرد و سپس به پایتخت حکومت ماد در هگمتانه

یورش برد و با کمک‌هایی که از درون سپاه ماد به او شد، هگمتانه را فتح کرد. سپس

کرزوس، شاه لیدیه را شکست داد و به‌سوی سارد لشکر کشید و پس از دو هفته،

شهر سارد به اشغال نیروهای ایرانی درآمد.
 
در بهار سال ۵۳۹ پیش از میلاد، کوروش آهنگ تسخیر بابل را کرد و وارد جنگ با بابل

شد. به گواهی اسناد تاریخی و عقیدهٔ پژوهشگران، فتح بابل بدون جنگ بوده‌است و

توسط یکی از فرماندهان کوروش به‌نام گیوبروه در شب جشن سال نو انجام شد.

هفده روز پس از سقوط بابل، در روز ۲۹ اکتبر سال ۵۳۹ پیش از میلاد، خود کوروش

وارد پایتخت شد. تصرف بابل نقطهٔ عطفی بود که باعث ایجاد تعادل بین قدرت‌های

درگیر در آسیای غربی شد و زمینهٔ بازگشت یهودیان تبعیدی به میهن‌شان در اسرائیل

را فراهم کرد. کوروش همچنین دستور داد که  پرستشگاه اورشلیم را بازسازی کنند و

ظروف و اشیای طلایی و نقره‌ای را که نبوکدنصر از اورشلیم ربوده بود، به یهودیان

تحویل داد


زندگینامه کامل کوروش بزرگ



دوران خردسالی کورش را هاله ای از افسانه ها در برگرفته است. افسانه هایی که گاه

 چندان سر به ناسازگاری برآورده اند که تحقیق در راستی و ناراستی جزئیات آنها

 ناممکن می نماید. لیکن خوشبختانه در کلیات ، ناهمگونی روایات بدین مقدار نیست.

 تقریباً تمامی این افسانه ها تصویر مشابهی از آغاز زندگی کورش ارائه می دهند ،

 تصویری که استیاگ ( آژی دهاک ) ، پادشاه قوم ماد و نیای مادری او را در مقام نخستین

 دشمنش قرار داده است.

 
استیاگ - سلطان مغرور، قدرت پرست و صد البته ستمکار ماد - آنچنان دل در قدرت و

 ثروت خویش بسته است که به هیچ وجه حاضر نیست حتی فکر از دست دادنشان را از

 سر بگذراند. از این روی هیچ چیز استیاگ را به اندازه ی دخترش ماندانا نمی هراساند.

 این اندیشه که روزی ممکن است ماندانا صاحب فرزندی شود که آهنگ تاج و تخت او

 کند ، استیاگ را برآن می دارد که دخترش را به همسری کمبوجیه ی پارسی – که از

 جانب او بر انزان حکم می راند - درآورد.


مردم ماد همواره پارسیان را به دیده ی تحقیر نگریسته اند و چنین نگرشی استیاگ را

 مطمئن می ساخت که فرزند ماندانا، به واسطه ی پارسی بودنش، هرگز به چنان مقام

 و موقعیتی نخواهد رسید که در اندیشه ی تسخیر سلطنت برآید و تهدیدی متوجه تاج و

 تختش کند. ولی این اطمینان چندان دوام نمی آورد. درست در همان روزی که فرزند

 ماندانا دیده می گشاید، استیاگ را وحشت یک کابوس متلاطم می سازد. او در خواب،

 ماندانا را می بیند که به جای فرزند بوته ی تاکی زاییده است که شاخ و برگهایش

 سرتاسر خاک آسیا را می پوشاند. معبرین درباری در تعبیر این خواب می گویند کودکی

 که ماندانا زاییده است امپراتوری ماد را نابود خواهد کرد، بر سراسر آسیا مسلط گشته و

 قوم ماد را به بندگی خواهد کشاند.


وحشت استیاگ دوچندان می شود. بچه را از ماندانا می ستاند و به یکی از نزدیکان خود

 به نام هارپاگ می دهد. بنا به آنچه هرودوت نقل کرده است، استیاگ به هارپاگ دستور

 می دهد که بچه را به خانه ی خود ببرد و سر به نیست کند. کورش کودک را برای

 کشتن زینت می کنند و تحویل هارپاگ می دهند اما از آنجا که هارپاگ نمی دانست

 چگونه از پس این مأموریت ناخواسته برآید، چوپانی به نام میتراداتس ( مهرداد ) را

 فراخوانده، با هزار تهدید و ترعیب، این وظیفه ی شوم را به او محول می کند. هارپاگ به

 او می گوید شاه دستور داده این بچه را به بیابانی که حیوانات درنده زیاد داشته باشد

 ببری و درآنجا رها کنی؛ در غیر این صورت خودت به فجیع ترین وضع کشته خواهی شد.

 چوپان بی نوا، ناچار بچه را برمی دارد و روانه ی خانه اش می شود در حالی که می داند

 هیچ راهی برای نجات این کودک ندارد و جاسوسان هارپاگ روز و شب مراقبش خواهند

 بود تا زمانی که بچه را بکشد.


اما از طالع مسعود کورش زن میتراداتس در غیاب او پسری می زاید که مرده به دنیا

می آید و هنگامی که میتراداتس به خانه می رسد و ماجرا را برای زنش باز می گوید، زن

 و شوهر که هر دو دل به مهر این کودک زیبا بسته بودند، تصمیم می گیرند کورش را به

 جای فرزند خود بزرگ کنند. میتراداتس لباسهای کورش را به تن کودک مرده ی خود

می کند و او را ، بدانسان که هارپاگ دستور داده بود، در بیابان رها می کند.

 
کورش کبیر تا ده سالگی در دامن مادرخوانده ی خود پرورش می یابد. هرودوت دوران

 کودکی او را اینچنین وصف می کند : « او کودکی بود زبر و زرنگ و باهوش،‌ و هر وقت

 سؤالی از او می کردند با فراست و حضور ذهن کامل فوراً جواب می داد. در او نیز

 همچون همه ی کودکانی که به سرعت رشد می کنند و با این وصف احساس

می شود که کم سن هستند حالتی از بچگی درک می شد که با وجود هوش و ذکاوت

 غیر عادی او از کمی سن و سالش حکایت می کرد. بر این مبنا در طرز صحبت کورش نه

 تنها نشانی از خودبینی و کبر و غرور دیده نمی شد بلکه کلامش حاکی از نوعی

 سادگی و بی آلایشی و مهر و محبت بود.


بدین جهت همه بیشتر دوست داشتند او را در صحبت و در گفتگو ببینند تا در سکوت و

 خاموشی. از وقتی که با گذشت زمان کم کم قد کشید و به سن بلوغ نزدیک شد در

 صحبت بیشتر رعایت اختصار می کرد،‌ و به لحنی آرامتر و موقرتر حرف می زد. کم کم

 چندان محجوب و مؤدب شد که وقتی خویشتن را در حضور اشخاص بزرگسالتر از خود

 می یافت سرخ می شد و آن جوش و خروشی که بچه ها را وا می دارد تا به پر و پای

 همه بپیچند و بگزند در او آن حدت و شدت خود را از دست می داد.


از آنجا که اخلاقاً آرامتر شده بود نسبت به دوستانش بیشتر مهربانی از خود نشان

می داد. در واقع به هنگام تمرین های ورزشی، از قبیل سوارکاری و تیراندازی و غیره، که

 جوانان هم سن و سال اغلب با هم رقابت می کنند، او برای آنکه رقیبان خود را ناراحت و

 عصبی نکند آن مسابقه هایی را انتخاب نمی کرد که می دانست در آنها از ایشان قوی

 تر است و حتماً برنده خواهد شد، بلکه آن تمرین هایی را انتخاب می نمود که در آنها

 خود را ضعیف تر از رقیبانش می دانست، و ادعا می کرد که از ایشان پیش خواهد افتاد و

 از قضا در پرش با اسب از روی مانع و نبرد با تیر و کمان و نیزه اندازی از روی زین، با اینکه

 هنوز بیش از اندازه ورزیده نبود، اول می شد.

 
وقتی هم مغلوب می شد نخستین کسی بود که به خود می خندید. از آنجا که

 شکست هایش در مسابقات وی را از تمرین و تلاش در آن بازیها دلزده و نومید

نمی کرد، و برعکس با سماجت تمام می کوشید تا در دفعه ی بعد در آن بهتر کامیاب

 شود؛ در اندک مدت به درجه ای رسید که در سوارکاری با رقیبان خویش برابر شد و

 بازهم چندان شور و حرارت به خرج می داد تا سرانجام از ایشان هم جلو زد. وقتی او در

 این زمینه ها تعلیم و تربیت کافی یافت به طبقه ی جوانان هجده تا بیست ساله درآمد ،

 و در میان ایشان با تلاش و کوشش در همه ی تمرین های اجباری، با ثبات و پایداری، با

 احترام و گذشت به سالخوردگان و با فرمانبردایش از استان انگشت نما گردید. »

 
زندگی کورش جوان بدین حال ادامه یافت تا آنکه یک روز اتفاقی روی داد که مقدر بود

 زندگی او را دگرگون سازد. « یک روز که کورش در ده با یاران خود بازی می کرد و از طرف

 همه ی ایشان در بازی به عنوان پادشاه انتخاب شده بود پیشآمدی روی داد که

 هیچکس پی آمدهای آنرا پیش بینی نمی کرد. کورش بر طبق اصول و مقررات بازی چند

 نفری را به عنوان نگهبانان شخصی و پیام رسانان خویش تعیین کرده بود. هر یک به

 وظایف خویش آشنا بود و همه می بایست از فرمانها و دستورهای فرمانروای خود در

 بازی اطاعت کنند.


یکی از بچه ها که در این بازی شرکت داشت و پسر یکی از نجیب زادگان ماد به نام

 آرتمبارس بود، چون با جسارت تمام از فرمانبری از کورش خودداری کرد توقیف شد و بر

 طبق اصول و مقررات واقعی جاری در دربار پادشاه اکباتان شلاقش زدند. وقتی پس از

 این تنبیه، که جزو مقررات بازی بود، ولش کردند پسرک بسیار خشمگین و ناراحت بود،

 چون با او که فرزند یکی از نجبای قوم بود همان رفتار زننده و توهین آمیزی را کرده بودند

 که معمولاً با یک پسر روستایی حقیر می کنند.

 
رفت و شکایت به پدرش برد. آرتمبارس که احساس خجلت و اهانت فوق العاده ای

 نسبت به خود کرد از پادشاه بارخواست ، ماجرا را به استحضار او رسانید و از اهانت و

 بی حرمتی شدید و آشکاری که نسبت به طبقه ی نجبا شده بود شکوه نمود. پادشاه

 کورش و پدرخوانده ی او را به حضور طلبید و عتاب و خطابش به آنان بسیار تند و خشن

 بود. به کورش گفت: « این تویی ، پسر روستایی حقیری چون این مردک ، که به خود

 جرئت داده و پسر یکی از نجبای طراز اول مرا تنبیه کرده ای؟ »

 
کورش جواب داد:  « بلی ای پادشاه ! و من اگر چنین رفتاری با او کرده ام عملم درست و

 منطبق بر عدل و انصاف بوده است. بچه های ده مرا به عنوان شاه خود در بازی انتخاب

 کرده بودند، چون به نظرشان بیش از همه ی بچه های دیگر شایستگی این عنوان را

 داشتم. باری، در آن حال که همگان فرمان های مرا اجرا می کردند این یک به حرفهای

 من گوش نمی داد. »


استیاگ دانست که این یک چوپان زاده ی معمولی نیست که اینچنین حاضر جوابی

می کند ! در خطوط چهره ی او خیره شد، به نظرش شبیه به خطوط چهره ی خودش

 می آمد. بی درنگ شاکی و پسرش را مرخص کرد و آنگاه میتراداتس را خطاب قرار داده

 بی مقدمه گفت : « این بچه را از کجا آورده ای؟ ». چوپان بیچاره سخت جا خورد، من

 من کنان سعی کرد قصه ای سر هم کند و به شاه بگوید ولی وقتی که استیاگ

 تهدیدش کرده که اگر راست نگوید همانجا پوستش را زنده زنده خواهد کند، تمام ماجرا

 را آنسان که می دانست برایش بازگفت.

 
استیاگ بیش از آنکه از هارپاگ خشمگین شده باشد از کورش ترسیده بود. بار دیگر مغان

 دربار و معبران خواب را برای رایزنی فراخواند. آنان پس از مدتی گفتگو و کنکاش اینچنین

 نظر دادند : « از آنجا این جوان با وجود حکم اعدامی که تو برایش صادر کرده بودی هنوز

 زنده است معلوم می شود که خدایان حامی و پشتیبان وی هستند و اگر تو بر وی

 خشم گیری خود را با خدایان روی در رو کرده ای، با این حال موجبات نگرانی نیز از بین

 رفته اند ، چون او در میان همسالان خود شاه شده پس خواب تو تعبیر گشته است و او

 دیگر شاه نخواهد شد به این معنی که دختر تو فرزندی زاییده که شاه شده. بنابرین

 دیگر لازم نیست که از او بترسی ، پس او را به پارس بفرست. »

 
تعبیر زیرکانه ی مغان در استیاگ اثر کرد و کورش به سوی پدر و مادر واقعی خود در

 پارسومش فرستاده شد تا دوره ی تازه ای از زندگی خویش را آغاز نماید. دوره ای که

 مقدر بود دوره ی عظمت و اقتدار او و قوم پارس باشد.

 
میتراداتس ( ناپدری کورش) پس از آنکه با تهدید استیاگ مواجه شد، داستان کودکی

 کورش و چگونگی زنده ماندن او را آنگونه که می دانست برای استیاگ بازگو کرد و طبعاً

 در این میان از هارپاگ نیز نام برد. هرچند معبران خواب و مغان درباری با تفسیر زیرکانه ی

 خود توانستند استیاگ را قانع کنند که زنده ماندن کورش و نجات یافتنش از حکم اعدام

 وی، تنها در اثر حمایت خدایان بوده است، اما این موضوع هرگز استیاگ را برآن نداشت

 که چشم بر گناه هارپاگ بپوشاند و او را به خاطر اهمال در انجام مسئولیتی که به وی

 سپرده بود به سخت ترین شکل مجازات نکند. استیاگ فرمان داد تا به عنوان مجازات

 پسر هارپاگ را بکشند. آنچه هرودوت در تشریح نحوه ی اجرای این حکم آورده است

 بسیار سخت و دردناک است:

 
پسر هارپاگ را به فرمان پادشاه ماد کشتند و در دیگ بزرگی پختند، آشپزباشی شاه

 خوراکی از آن درست کرد که در یک مهمانی شاهانه – که البته هارپاگ نیز یکی از

 مهمانان آن بود – بر سر سفره آوردند؛ پس صرف غذا و باده خواری مفصل، استیاگ نظر

 هارپاگ را در مورد غذا پرسید و هارپاگ نیز پاسخ آورد که در کاخ خود هرگز چنین غذای

 لذیذ و شاهانه ای نخورده بود؛ آنگاه استیاگ در مقابل چشمان حیرت زده ی مهمانان

 خویش فاش ساخت که آن غذای لذیذ گوشت پسر هارپاگ بوده است.

 
صرف نظر از اینکه آیا آنچه هرودوت برای ما نقل می کند واقعاً رخ داده است یا نه،

 استیاگ با قتل پسر هارپاگ یک دشمن سرسخت بر دشمنان خود افزود. هرچند

 هارپاگ همواره می کوشید ظاهر آرام و خاضعانه اش را در مقابل استیاگ حفظ کند ولی

 در ورای این چهره ی آرام و فرمانبردار، آتش انتقامی کینه توزانه را شعله ور نگاه

می داشت؛ به امید روزی که بتواند ستمهای استیاگ را تلافی کند. هارپاگ می دانست

 که به هیچ وجه در شرایطی نیست که توانایی اقدام بر علیه استیاگ را داشته باشد،

 بنابرین ضمن پنهان کردن خشم و نفرتی که از استیاگ داشت تمام تلاشش را برای

 جلب نظر مثبت وی و تحکیم موقعیت خود در دستگاه ماد به کار گرفت. تا آنکه سرانجام

 با درگرفتن جنگ میان پارسیان ( به رهبری کورش ) و مادها ( به سرکردگی استیاگ )

 فرصت فرونشاندن آتش انتقام فراهم آمد.


هنوز جزئیات فراوانی از این نبرد بر ما پوشیده است. مثلاً ما نمی دانیم که آیا این جنگ

 بخشی از برنامه ی کلی و از پیش طرح ریزی شده ی کورش کبیر برای استیلا بر جهان

 آن زمان بوده است یا نه؛ حتی دقیقاً نمی دانیم که کورش، خود این جنگ را آغاز کرده یا

 استیاگ او را به نبرد واداشته است. یک متن قدیمی بابلی به نام « سالنامه ی نبونید »

 به ما می گوید که نخست استیاگ – که از به قدرت رسیدن کورش در میان پارسیان

 سخت نگران بوده است – برای از بین بردن خطر کورش بر وی می تازد و به این ترتیب او

 را آغازگر جنگ معرفی می کند. در عین حال هرودوت ، برعکس بر این نکته اصرار دارد که

 خواست و اراده ی کورش را دلیل آغاز جنگ بخواند.


{ هرودت زاده ی یکی از شهرهای کشور پهناور ایران بود (در قسمت ترکیه غربی بخش

 یونانی نشین) او بعداً تابعیت ایرانی خود را باطل کرد و خود را یک یونانی نامید. هرودوت

 به طور کلی به ایرانیان خصومت بسیار می ورزید و این را می توان از کتابهایش پیدا کرد -

 برای اطلاع بیشتر لطفاً رجوع شود به کتاب سرزمین جاوید جلد اول - ترجمه زنده یاد

 ذبیح الله منصوری}


باری، میان پارسیان و مادها جنگ درگرفت. جنگی که به باور بسیاری از مورخین بسیار

 طولانی تر و توانفرساتر از آن چیزی بود که انتظار می رفت. استیاگ تدابیر امنیتی ویژه

 ای اتخاذ کرد؛ همه ی فرماندهان را عزل کرد و شخصاً در رأس ارتش قرار گرفت و بدین

 ترتیب خیانت های هارپاگ را – که پیشتر فرماندهی ارتش را به او واگذار کرده بود – بی

 اثر ساخت. گفته می شود که این جنگ سه سال به درازا کشید و در طی این مدت، دو

 طرف به دفعات با یکدیگر درگیر شدند. در شمار دفعات این درگیری ها اختلاف هست.

 هرودوت فقط به دو نبرد اشاره دارد که در نبرد اول استیاگ حضور نداشته و هارپاگ که

 فرماندهی سپاه را بر عهده دارد به همراه سربازانش میدان را خالی می کند و

می گریزد. پس از آن استیاگ شخصاً فرماندهی نیروهایی را که هنوز به وی وفادار مانده

 اند بر عهده می گیرد و به جنگ پارسیان می رود، لیکن شکست می خورد و اسیر

می گردد. و اما سایر مورخان با تصویری که هرودوت از این نبرد ترسیم می کند موافقت

 چندانی نشان نمی دهند.


از جمله ” پولی ین“ که چنین می نویسد :  « کورش سه بار با مادی ها جنگید و هر سه

 بار شکست خورد. صحنه ی چهارمین نبرد پاسارگاد بود که در آنجا زنان و فرزندان

 پارسی می زیستند. پارسیان در اینجا بازهم به فرار پرداختند ... اما بعد به سوی مادی

 ها – که در جریان تعقیب لشکر پارس پراکنده شده بودند – بازگشتند و فتحی چنان به

 کمال کردند که کورش دیگر نیازی به پیکار مجدد ندید. »

 
نیکلای دمشقی نیز در روایتی که از این نبرد ثبت کرده است به عقب نشینی پارسیان

 به سوی پاسارگاد اشاره دارد و در این میان غیرتمندی زنان پارسی را که در بلندی پناه

 گرفته بودند ستایش می کند که با داد و فریادهایشان، پدران، برادران و شوهران خویش

 را ترغیب می کردند که دلاوری بیشتری به خرج دهند و به قبول شکست گردن ننهند و

 حتی این مسأله را از دلایل اصلی پیروزی نهایی پارسیان قلمداد می کند.

 
به هر روی فرجام جنگ، پیروزی پارسیان و اسارت استیاگ بود. کورش کبیر به سال 550

 ( ق.م ) وارد اکباتان ( هگمتانه – همدان ) شد؛ بر تخت پادشاه مغلوب جلوس کرد و تاج

 او را به نشانه ی انقراض دولت ماد و آغاز حاکمیت پارسیان بر سر نهاد. خزانه ی عظیم

 ماد به تصرف پارسیان درآمد و به عنوان یک گنجینه ی بی همتا و یک ثروت لایزال - که

 بدون شک برای جنگ های آینده بی نهایت مفید خواهد بود - به انزان انتقال یافت.

 
کورش کبیر پس از نخستین فتح بزرگ خویش، نخستین جوانمردی بزرگ و گذشت

 تاریخی خود را نیز به نمایش گذاشت. استیاگ – همان کسی که از آغاز تولد کورش

 همواره به دنبال کشتن وی بوده است – پس از شکست و خلع قدرتش نه تنها به

 هلاکت نرسید و رفتارهای رایجی که درآن زمان سرداران پیروز با پادشاهان مغلوب

می کردند در مورد او اعمال نشد، بلکه به فرمان کورش توانست تا پایان عمر در آسایش

 و امنیت کامل زندگی کند و در تمام این مدت مورد محبت و احترام کورش بود. بعدها با

 ازدواج کورش و آمیتیس ( دختر استیاگ و خاله ی کورش ) ارتباط میان کورش و استیاگ و

 به تبع آن ارتباط میان پارسیان و مادها، نزدیک تر و صمیمی تر از گذشته شد. ( گفتنی

 است چنین ازدواجهای درون خانوادگی در دوران باستان – بویژه در خانواده های

 سلطنتی – بسیار معمول بوده است). پس از نبردی که امپراتوری ماد را منقرض

 ساخت، در حدود سال 547 ( ق.م ) ، کورش به خود لغب پادشاه پارسیان داد و شهر

 پاسارگاد را برای یادبود این پیروزی بزرگ و برگزاری جشن و سرور پیروزمندانه ی قوم

 پارس بنا نهاد.

 
سقوط امپراتوری قدرتمند ماد و سربرآوردن یک دولت نوپا ولی بسیار مقتدر به نام ” دولت

 پارس “ برای کرزوس ، پادشاه لیدی - همسایه ی باختری ایران، سخت نگران کننده و

 باورنکردنی بود. گذشته از آنکه امپراتور خودکامه ی ماد، برادر زن کرزوس بود و دو

 پادشاه روابط خویشاوندی بسیار نزدیکی با یکدیگر داشتند، نگرانی کرزوس از آن جهت

 بود که مبادا پارسیان تازه به قدرت رسیده، مطامعی خارج از مرزهای امپراتوری ماد

 داشته باشند و با تکیه بر حس ملی گرایی منحصر بفرد سربازان خود، تهدیدی متوجه

 حکومت لیدی کنند. کرزوس خیلی زود برای دفع چنین تهدیدی وارد عمل گردید و دست

 به کار تشکیل ائتلاف مهیبی از بزرگترین ارتشهای جهان آن زمان شد؛ ائتلافی که اگر به

 موقع شکل می گرفت بدون شک ادامه ی حیات دولت نوپای پارس را مشکل

می ساخت.

 
فرستادگانی از جانب دولت لیدی به همراه انبوهی از هدایا و پیشکش های شاهانه به

 لاسدمون ( لاکدومنیا ، پایتخت اسپارت ) اعزام شدند تا از آن کشور بخواهند برای کمک

 به جنگ با امپراتوری جدید، سربازان و تجهیزات نظامی خود را در اختیار لیدی قرار دهد.

 از نبونید ( پادشاه بابل ) و آمیسیس ( فرعون مصر ) نیز درخواست های مشابهی به

 عمل آمد. واحدهایی از ارتش لیدی نیز ماموریت یافتند تا با گشت زنی در سرزمین

 تراکیه، به استخدام نیروهای جنگی مزدور برای نبرد با پارسیان بپردازند. ناگفته پیداست

 که چنین ارتش متحدی تا چه اندازه می توانست قدرتمند و مرگبار باشد. در عین حال،

 کرزوس برای محکم کاری کسانی را نیز به معابد شهرهای مختلف - از جمله معابد دلف

 ، فوسید و دودون - فرستاد تا از هاتفان غیبی معابد، نظر خدایان را نیز در مورد این جنگ

 جویا شود.


از آنچه در سایر معابد گذشت بی اطلاعیم ولی پاسخی که هاتف غیبی معبد دلف به

 سفیران کرزوس داد اینچنین بود : « خدایان، پیش پیش به کرزوس اعلام می کنند که در

 جنگ با پارسیان امپراتوری بزرگی را نابود خواهد کرد. خدایان به او توصیه می کنند که از

 نیرومندترین یونانیان کسانی را به عنوان متحد با خود همراه سازد. به او می گویند که

 وقتی قاطری پادشاه می شود کافی است که او کناره های شنزار رود هرمس را در

 پیش گیرد و بگریزد و از اینکه او را ترسو و بی غیرت بنامند خجالت نکشد.»


این پیشگویی کرزوس را در حیرت فرو برد. او به این نکته اندیشید که اصلاَ با عقل جور در

 نمی آید که قاطری پادشاه شود. بنابرین قسمت اول آن پیشگویی را - که می گفت

 کرزوس نابود کننده ی یک امپراتوری بزرگ خواهد بود - به فال نیک گرفت و آماده ی نبرد

 شد. ولی همه چیز بدانسان که کرزوس در نظر داشت پیش نمیرفت. اسپارتیها اگر چه

 سفیر کرزوس را به نیکی پذیرا شدند و از هدایای او به بهترین شکل تقدیر کردند ولی در

 مورد کمک نظامی در جنگ پاسخ روشنی ندادند. حاکمان بابل و مصر نیز وعده دادند که

 در سال آینده نیروهایشان را راهی جنگ خواهند کرد.


با این همه کرزوس تصمیم خود را گرفته بود و در سال 546 پیش از میلاد ، با تمام

 نیروهایی که توانسته بود گرد آورد – از جمله سواره نظام معروف خود که در جهان آن

 زمان به عنوان بی باک ترین و کارآزموده ترین سواره نظام در تمام ارتش ها شهره بودند

 - از سارد خارج شد. سپاه لیدی از رود هالیس ( که مرز شناخته شده ی دولتین لیدی و

 ماد بود ) گذشت و وارد کاپادوکیه در خاک ایران گردید.


پس از آن نیز غارت کنان در خاک ایران پیش رفت و شهر پتریا را نیز متصرف شد. سپاهیان

 لیدیایی ، در حال پیشروی در خاک ایران دارایی های تمامی مناطقی را که اشغال

می شد چپاول می نمودند و مردم آن مناطق را نیز به بردگی می گرفتند. ولیکن ناگهان

 سربازان لیدیایی با چیز غیر منتظره ای روبرو شدند؛ ارتش ایران به فرماندهی کورش

 کبیر به سوی آنها می آمد! ظاهراَ یک لیدیایی خائن که از جانب کرزوس مامور بود تا از

 سرزمین های تراکیه برای او سرباز اجیر کند، به ایران آمده بود و کورش را در جریان

 توطئه ی کرزوس قرار داده بود. نخستین بار، سپاهیان ایرانی و لیدیایی در دشت پتریا

 درگیر شدند.


به گفته ی هرودوت هر دو لشکر تلفات سنگینی را متحمل شدند و شب هنگام در حالی

 که هیچ یک نتوانسته بودند به پیروزی برسند، از یکدیگر جدا شدند. کرزوس که به

 سختی از سرعت عمل نیروهای پارسی جا خورده بود، تصمیم گرفت شب هنگام میدان

 را خالی کند و به سمت سارد عقب نشید. به این امید که از یک سو پارسیان نخواهند

 توانست از کوههای پر برف و راههای صعب العبور لیدی بگذرند و به ناچار زمستان را در

 همان محل اردو خواهند زد و از سوی دیگر تا پایان فصل سرما، نیروهای متحدین نیز در

 سارد به او خواهند پیوست و با تکیه بر قدرت آنان خواهد توانست کورش را غافلگیر

 نموده، از هر طرف به ایران حمله ور شود. پس از رسیدن به سارد، کرزوس مجدداَ

 سفیرانی به اسپارت ، بابل و مصر فرستاد و به تاکید از آنان خواست حداکثر تا پنج ماه

 دیگر نیروهای کمکی خود را ارسال دارند.


صبح روز بعد ، چون کورش از خواب برخواست و میدان نبرد را خالی دید، بر خلاف پیش

 بینی های کرزوس، تصمیمی گرفت که تمام نقشه های او را نقش برآب کرد. سربازان

 ایرانی نه تنها در اردوگاه خود متوقف نشدند، بلکه با جسارت تمام راه سارد را در پیش

 گرفتند و با گذشتن از استپهای ناشناخته و کوهستان های صعب العبور کشور لیدی، از

 دشت سارد سر درآوردند و در مقابل پایتخت اردو زدند. وقتی که کرزوس خبردار شد که

 سپاهیان کورش بر سختی زمستان فائق آمده اند و بی هیچ مشکلی تا قلب مملکتش

 پیش روی کرده اند غرق در حیرت گردید. از یک طرف هیچ امیدی به رسیدن نیروهای

 کمکی از اسپارت، بابل و مصر نمانده بود و از طرف دیگر کرزوس پس از رسیدن به سارد،

 سربازان مزدوری را که به خدمت گرفته بود نیز مرخص کرده بود چون هرگز گمان

نمی کرد که پارسی ها به این سرعت تعقیبش کنند و جنگ را به دروازه های سارد

 بکشانند. بنابرین تنها راه چاره، سامان دادن به همان نیروهای باقی مانده در شهر و

 فرستادن آنان به نبرد پارسیان بود.

 
کورش می دانست که جنگیدن در سرزمین بیگانه، برای سربازان پارسی بسیار سخت

 تر از دفاع در داخل مرزهای کشور خواهد بود و از سوی دیگر فزونی نیروهای دشمن و

 توانایی مثال زدنی سواره نظام لیدی، نگرانش می کرد. لذا به توصیه دوست مادی خود،

 هارپاگ ( همان کسی که یکبار جانش را نجات داده بود ) تصمیم گرفت تا خط مقدم

لشکرش را با صفی از سپاهیان شتر سوار بپوشاند. اسب ها از هیچ چیز به اندازه ی

 بوی شتر وحشت نمی کنند و به محض نزدیک شدن به شتران ، عنان اسب از اختیار

 صاحبش خارج می شود.


بنابرین سواره نظام لیدی، هرچقدر هم که قدرتمند باشد، به محض رسیدن به اولین

 گروه از سپاهیان پارس عملاَ از کار خواهد افتاد. پیاده نظام کورش نیز دستور یافت تا

 پشت سر شتران حرکت کند و پس از آنان نیز سواره نظام اسب سوار قرار گرفتند. آنگاه

 با این فریاد کورش که « خدا ما را به سوی پیروزی راهنمایی می کند » سپاهیان ایران و

 لیدی رو در روی یکدیگر قرار گرفتند. جنگ بسیار خونین بود ولی در نهایت آنانکه به

 پیروزی رسیدند لشکریان پارس بودند. از میان لیدیایی ها، آنان که زنده مانده بودند - به

 جز معدودی که دوباره برای گرفتن کمک به کشورهای دیگر رفتند - به درون شهر عقب

 نشستند و دروازه های شهر را مسدود کردند. به این امید که بالاخره متحدین اسپارتی

 ، بابلی و مصری از راه می رسند و کار ایرانی ها را یکسره می کنند. پس از شکست و

 عقب نشینی لیدیایی ها، پارسیان شهر سارد را به محاصره درآوردند.

 
شهر سارد از هر طرف دیوار داشت بجز ناحیه ای که به کوه بلندی بر می خورد و به

 خاطر ارتفاع زیاد و شیب بسیار تند آن لازم ندیده بودند که در آن محل استحکاماتی بنا

 کنند. پس از چهارده روز محاصره ی نافرجام کورش اعلام کرد به هر کس که بتوانند راه

 نفوذی به درون شهر بیابد پاداش بسیار بزرگی خواهد داد. بر اثر این وعده بسیاری از

 سپاهیان در صدد یافتن رخنه ای در استحکامات شهر برآمدند تا آنکه روزی یک نفر

 پارسی به نام ” هی رویاس “ دید که کلاه خود یک سرباز لیدیایی از بالای دیوار به پایین

 افتاد. او چست و چالاک پایین آمد ، کلاهش را برداشت و از همان راهی که آمده بود

 بازگشت. ” هی رویاس “ دیگران را در جریان این اکتشاف قرار داد و پس از بررسی محل،

 گروه کوچکی از سپاهیان کورش به همراه وی از آن مسیر بالا رفته و داخل شهر شدند و

 پس از مدتی دروازه های شهر را بروی همرزمان خود گشودند.

 
در مورد آنچه پس از ورود پارسیان به داخل شهر سارد روی داد نمی توانیم به درستی و

 با اطمینان سخن بگوییم ؛ اگر چه در این مورد نیز هر یک از مورخان، روایتی نقل کرده اند

 ولی متاسفانه هیچ کدام از این روایات قابل اعتماد نیستند. حتی هرودوت که نوشته

 های او معمولاَ بیش از سایرین به واقعیت نزدیک است، آنچه در این مورد خاص

می گوید، حقیقی به نظر نمی رسد.


ابتدا روایت گزنفون را می آوریم و سپس به سراغ هرودوت خواهیم رفت : « وقتی

 کرزوس را به حضور فاتح آوردند سر به تعظیم فرود آورد و به او گفت : من ، ای ارباب ، به

 تو سلام می کنم ، زیرا بخت و اقبال از این پس عنوان اربابی را به تو بخشیده است و

 مرا مجبور ساخته است که آنرا به تو واگذارم. کورش گفت : من هم به تو سلام می کنم

 ، چون تو مردی هستی به خوبی خودم و سپس به گفته افزود : آیا حاضری به من

 توصیه ای بکنی ؟ من می دانم که سربازانم خستگیها و خطرهای بیشماری را متحمل

 شده و در این فکرند که عنی ترین شهر آسیا پس از بابل یعنی سارد را به تصرف خود

 درآورند.

 
بدین جهت من درست و عادلانه می دانم که ایشان اجر زحمات خود را بگیرند چون

می دانم که اگر ثمره ای از آن همه رنج و زحمت خود نبرند من مدت زیادی نخواهم

 توانست ایشان را به زیر فرمان خود داشته باشم. در عین حال، این کار را هم نمی توانم

 بکنم که به ایشان اجازه دهم شهر را غارت کنند. کرزوس پاسخ داد: بسیار خوب،‌ پس

 بگذار بگویم اکنون که از تو قول گرفتم که نخواهی گذاشت سربازانت شهر را غارت کنند

 و زنان و کودکان ما را نخواهی ربود، من هم در عوض به تو قول می دهم که لیدیایی ها

 هر چیز خوب و گرانبها و زیبایی در شهر سارد باشد بیاورند و به طیب خاطر به تو تقدیم

 کنند.

 
تو اگر شهر سارد را دست نخورده و سالم باقی بگذاری سال دیگر دوباره شهر را مملو از

 چیزهای خوب و گرانبها خواهی یافت. برعکس ، اگر شهر را به باد نهب و غارت بگیری

 همه چیز حتی صنایعی را که می گویند منبع نعمت و رفاه مردم است از بین خواهی

 برد. گنجهای مرا بگیر ولی بگذار که نگهبانانت آن را از دست عاملان من بگیرند. من بیش

 از حد از خدایان سلب اعتماد کرده ام . البته نمی خواهم بگویم که ایشان مرا فریب داده

 اند ولی هیچ بهره ای از قول ایشان نبرده ام.

 
بر سردر معبد دلف نوشته شده است:  « تو خودت خودت را بشناس!» باری، من پیش از

 خودم همواره تصور می کردم که خدایان همیشه باید نسبت به من نظر مساعد داشته

 باشند. آدم ممکن است که دیگران را بشناسد و هم نشناسد، و لیکن کسی نیست که

 خودش را نشناسد. من به سبب ثروتهای سرشاری که داشتم و به پیروی از حرفهای

 کسانی که از من می خواستند در رأس ایشان قرار بگیرم و نیز تحت تاثیر چاپلوسیهای

 کسانی که به من می گفتند اگر دلم را راضی کنم و فرماندهی بر ایشان را بپذیرم همه

 از من اطاعت خواهند کرد و من بزرگترین موجود بشری خواهم بود ضایع شدم و از این

 حرفها باد کردم و به تصور اینکه شایستگی آن را دارم که بالاتر از همه باشم، فرماندهی

 و پیشوایی جنگ را پذیرفتم ولیکن اکنون معلوم می شود که من خودم را نمی شناختم

 و بیخود به خود می بالیدم که می توانم فاتحانه جنگ با تو را رهبری کنم، تویی که

 محبوب خدایانی و به خط مستقیم نسب به پادشاهان می رسانی. امروز حیات من و

 سرنوشت من تنها به تو بستگی دارد.

 
کورش گفت :  من وقتی به خوشبختی گذشته ی تو می اندیشم نسبت به تو احساس

 ترحم در خود می کنم و دلم به حالت می سوزد. بنابرین من از هم اکنون زنت و

 دخترانت را که می گویند داری و دوستان و خدمتکاران و سفره گسترده همچون گذشته

 ات را به تو پس می دهم. فقط قدغن می کنم که دیگر نباید بجنگی.»

 
و اما اینک به نقل گفته ی هرودوت می پردازیم و پس از آن خواهیم گفت که چرا این

 روایت نمی تواند با حقیقت منطبق باشد؛ « کرزوس به خاطرغم و اندوه زیاد در جایی

 ایستاده بود و حرکت نمی کرد و خود را نمی شناساند. در این حال یکی از سپاهیان

 پارسی به قصد کشتن او به وی نزدیک گردید که ناگهان پسر کر و لال کرزوس زبان باز

 کرد و فریاد زد:  ” ای مرد ! کرزوس را نکش “ بدینگونه سرباز پارسی از کشتن کرزوس

 منصرف شد و او را دستگیر کرد. به فرمان کورش ، کرزوس را به همراه 14 تن دیگر از

 نجبای لیدی ، به روی توده ای از هیزم قرار دادند تا در آتش بسوزانند. چون آتش را

 روشن کردند کرزوس فریاد زد ” آه ! سولون ، سولون “ . کورش توسط مترجم خود،

 معنی این کلمات را پرسید. کرزوس پس از مدتی سکوت گفت: « ای کاش شخصی که

 اسمش را بردم با تمام پادشاهان صحبت می کرد » کورش باز هم متوجه منظور کرزوس

 نشد و دوباره توضیح خواست.


سپس کرزوس گفت :  « زمانیکه سولون در پایتخت من بود ، خزانه و تجملات و اشیاء

 قیمتی خود را به او نشان دادم و پرسیدم چه کسی را از همه سعاتمندتر می داند ، در

 حالی که یقین داشتم که اسم مرا خواهد برد. ولی او گفت تا کسی نمرده نمی توان

 گفت که سعادتمند بوده یا نه ! » کورش از شنیدن این سخن متاثر شد و بی درنگ

 حکم کرد که آتش را خاموش کنند ولی آتش از هر طرف زبانه می کشید و موقع خاموش

 کردن آن گذشته بود. آنگاه کرزوس گریست و ندا داد « ای آپلن! تو را به بزرگواری خودت

 سوگند می دهم که اگر هدایای من را پسندیده ای بیا و مرا نجات بده » پس از دعای

 کرزوس به درگاه آپلن ، باران شدیدی باریدن گرفت و آتش را خاموش کرد. پارسیان که

 سخت وحشت زده بودند ، در حالی که زرتشت را به یاری می طلبیدند از آنجا

 گریختند. »

 
این بود روایت هرودوت از آنچه بر پادشاه سارد گذشت. ولی ما دلایلی داریم که باور

 کردن این روایت را برایمان مشکل می سازند. نخستین دلیل بر نادرست بودن این روایت

 ، مقدس بودن آتش نزد ایرانیان است که به آنها اجازه نمی داد با سوزاندن پادشاه

 دشمن ، به آتش – یعنی مقدس ترین چیزی که در تمام عالم وجود دارد - بی حرمتی

 کرده، آن را آلوده سازند. دلیل دوم آنست که در سایر مواردی که کورش بر کشوری فائق

 آمده، هرگز چنین رفتاری سراغ نداریم و هرودوت نیز خود اذعان می کند به این که رفتار

 کورش با ملل مغلوب و بویژه با پادشاهان آنان بسیار جوانمردانه و

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پيوندها


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 288
بازدید کل : 23016
تعداد مطالب : 37
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1

"#008080"